درمان گاو دامداری که به جای در از بالای دیوار وارد اداره شده بود!
دکتر شاهحسین مطهریفرد
مقدمه: دو و نیم سال از سربازی و طرحم را در اداره دامپزشکی زابل در استان سیستان و بلوچستان گذراندم و در خدمت دامداران خونگرم و محروم منطقه سیستان بودم. اداره دامپزشکی زابل محوطه بسیار بزرگی داشت و علاوه بر ساختمان اداری سه واحد خانه مسکونی در محوطه اداره وجود داشت. یک واحد به رئیس اداره تحویل داده بودند؛ یک واحد در اختیار سرایدار بود و یک واحد هم به این حقیر تحویل داده بودند. غیر از این سه خانه، خانه دیگری در اطراف نبود. هیچکدام از خانهها هم حیاط اختصاصی نداشت و زمین یا محوطه بزرگ اداره به عنوان حیاط محسوب میشد. اداره یک در بزرگ ماشین رو داشت و اطرافش دیوارکشی شده بود ولی حفاظ نداشت. چون قسمتی از محوطه علفزار بود، جانورانی مثل سوسمار و غیره زیاد وارد منزل میشدند. حتی یکبار روز عید سعید غدیر خم که تعدادی از همکاران اداره در منزل ما بودند، یک دفعه حسابدار اداره گفت: یک مار از اتاق خواب درآمد و سریع به پشت یخچال که در هال واقع شده بود رفت. گفتم شاید سوسمار بود، چون سوسمار اینجا زیاد دیدیم. ولی دیدیم راست میگه، ماره و با همکاری یکدیگر آن را کشتیم. چون حیاط نبود هرکس با ما کار داشت مستقیم می آمد در هال و پذیرایی را میزد.
اصل خاطره: اسفند ماه سال ۱۳۷۲ و شب نوزدهم یا بیست و سوم ماه مبارک رمضان ۱۴۱۴ هجری قمری بود. مراسم شب احیا را به جا آوردیم. ساعت یک و نیم نصف شب بود، تازه خوابیده بودیم. بچه حدود دو و نیم سالهای هم داشتیم که خوابیده بود. ناگهان سراسیمه در هال را زدند. خدایا این موقع شب چه کسی در میزند؟ چند لحظه مکث کردیم، دوباره دقالباب کردند. گفتم: کیه؟ گفت: دامدارم گاوم مریضه، اومدم دکتر ببرم. گفتم: این موقع شب؟ خواستم در را باز کنم، همسرم که ترسیده بود، گفت: حسین در را باز نکن ممکنه از اشرار باشد. همسرم حق هم داشت بترسه، این وقت شب، در شهر غریب، یک اداره دراندشت، گاهگاهی خبر اشرار را میشنیدیم که راه را بر مردم میبستند و آنها را غارت میکردند و گاهی هم آنها را میکشتند. با رانندهها که برای ویزیت میرفتم بخصوص وقت غروب و شب از اشرار میترسیدند.
از پنجره، کسی که در میزد دیده نمیشد، به همین خاطر لای در را کمی باز کرده و او را ورانداز کردم. شخصی آشفتهحال و پابرهنه بود و کفش هم پایش نبود. گفتم: کفشات کو؟ گفت: از دیوار اداره که میخواستم بیام بالا، کفشام افتاد تو خیابون. از آشفتگی، نحوه حرف زدن و سر و وضعش فهمیدم که دامداره. گفتم: بیماری گاوت چیه؟ گفت: گاوم زاییده و بچهدونش (رحمش) بعد از زایمان زده بیرون. آرام با خودم گفتم: گاو ما هم این موقع شب زایید! گفت: چی؟! گفتم: هیچی، من خستهام و تازه خوابیده بودم. الان هم شب و تاریکه، چند ساعت بیشتر به صبح نمانده، برو هوا که کمی روشن شد بیا بریم. گفت: گاوم اگه تا صبح بمونه میمیره.
از این ور خستگی و بیخوابی، از آن طرف تاریکی و سرمای شب، راستش هنوز هم کمی احتیاط میکردم و حال رفتن نداشتم، همسرم هم میترسید تنها بمونه، ولی از آنجا که گفتهاند اگر هر دری را بکوبی بالاخره جوابی می شنوی (گفت پیغامبر که چون کوبی دری ** عاقبت زان در برون آید سری)، اصرار دامدار و حالت خاص او که میگفت این گاو برای من خیلی اهمیت داره و شیر و ماست آن نان خورش بچههامه و وضعیت اورژانسی گاو، مرا راضی و قانع کرد که آماده شوم و کیف و وسایل و مقداری دارو بردارم و با دامدار به روستا بروم. دامدار کفش هایش را که در خیابان افتاده بود پیدا کرد و پوشید و با ماشینی که آمده بود و در خیابان منتظر ما بود به طرف روستای مورد نظر به راه افتادیم.
به محض اینکه به خانه دامدار رسیدیم به سراغ گاو رفتیم. علائم حیاتی گاو را گرفتم، وضع عمومی گاو خوب بود، پرولاپس رحم کامل بود ولی انصافاً رحم گاو را تمیز نگه داشته بودند، پارچه و پلاستیک دور و بر رحم گاو پیچیده بودند و رحم به خاک و پهن آلوده نشده بود. بیحسی اپیدورال زدم. سرم فیزیولوژی برای شستوشو نداشتم، گفتم: سریع یک سطل آب تمیز ولرم آماده کنید. آب ولرم را آوردند، مقداری ساولون داخل آن ریخته و به هم زدم و رحم را شستوشو دادم و مقداری دام کرم به رحم مالیدم و با کمک یک نفر که دستهاش رو خوب شسته و ضدعفونی کرده بود، رحم گاو را به آرامی جا زدم و و ۱۰ تا قرص تتراسیکلین بزرگ داخل رحم قرار دادم و با استفاده از شلنگ سرم و سوزن گیرلاش اطراف مهبل گاو را بخیه زدم و مقداری داروهای لازم از جمله کلسیم و داروهای تقویتی را که همراه داشتم تزریق کردم. دستهام رو شستم و لباسم رو عوض کردم. نزدیک اذان صبح بود. دامدار بعد از تشکر از من گفت: آقای دکتر، برای سحری به شهر نمیرسی، سحری مختصری آماده کردهاند، سحری را بخور و بعد برو. من هم قبول کردم. بعد از خوردن سحری مرا به اداره رساندند.
به منزل که رسیدم، نفس راحتی کشیدم. نماز صبح را خوندم و دو سه ساعتی خوابیدم و استراحت کردم و بعد برای شروع روز کاری جدید به اداره رفتم.
فراخوان حکیم مهر:
ضمن تشکر از جناب آقای دکتر مطهریفرد گرامی به خاطر ارسال این خاطره زیبا، به اطلاع کلیه همکاران ارجمند می رساند، حکیم مهر آمادگی دارد خاطرات شما را در حوزه دامپزشکی با نام (و یا در صورت تمایل، بدون نام) نویسنده منتشر نماید.
نحوه ارسال خاطرات:
1. بخش «تماس با ما» در بالای صفحه اصلی سایت
2. ایمیل info@hakimemehr.ir
3. ایمیل hakimemehr2013@gmail.com