کد خبر: ۱۲۰۸۸

حکیم مهر - ابولفضل زرویی نصرآباد، از طنزپردازان پیشکسوت کشورمان در بخشی از مجموعه طنزهای خود در کتاب «غلاغه به خونه‌ش نرسید» از افسانه‌های امروزی پرده برداشته که در ادامه یکی از آنها را می‌خوانید.یکى بود، یکى نبود؛ غیر از خدا هیچ‏کس نبود.

روزى، روزگاری، یک گرگى بود در ولایت غربت که به مرور زمان دندان‏هایش ریخته بود و رغبتی هم به شکار نداشت.

این گرگ زبان بسته، روزها می ‏رفت می‏ نشست بالای کوه و رفت و آمد گوسفندها را تماشا می‏ کرد و به یاد ایّام جوانی، آههاى سوزناک می‏ کشید.

یک روز، همین طور که داشت از بالاى کوه، عبور گلّه را تماشا مى‏ کرد، وقتی تمام گوسفندها از میان درّه گذشتند، متوجه شد که یک برّه کوچک نازنینی، پایش لای شکاف سنگ گیر کرده و از بقیه جا مانده. گرگ دلش به حال برّه به رحم آمد و از کوه سرازیر شد پایین و رسید پیش برّه. برّه که از دیدن گرگ، حسابى ترسیده بود، رو کرد به گرگ و گفت: «تو را به خدا مرا نخور.» گرگ با حسرت سرى تکان داد و با پوزخند گفت: «نترس پدر جان، من که گرگ راست راستکى نیستم. من یک گرگ بى‏ آزارى هستم که نمى‏ توانم برّه بخورم.»

بره گفت: «پس چى مى‏ خورى؟»

گرگ گفت: «هر چى گیرم بیاید. یک روز علف مى‏ خورم، یک روز هویج، یک روز چغندر. خیلى هم که هوس کنم، مى‏ روم در شهر، یک پُرس چلو کباب مى‏ خورم.»

گرگ این را گفت و کمک کرد تا پاى بره از لاى شکاف سنگ آمد بیرون.

بره با تعجب نگاهى به گرگ انداخت و گفت: «چرا مرا نخوردى؟» گرگ گفت: «یا للعجب! چه دوره و زمانه‏ اى شده. اگر بخوریم، مى‏ گویند چرا خوردى؟ اگر نخوریم، مى‏ گویند چرا نخوردى؟! ببین عزیز دلم، من اصلاً دندان ندارم. تازه آن روزى هم که دندان داشتم، خیلى رمانتیک و حساس بودم. به همین خاطر، همان وقت هم کسى مرا به گرگ بودن قبول نداشت.» [بنده ی نگارنده ضمن تأیید اظهارات گرگ، به عرض مى‏ رساند که گرگ مذکور در گفتارش کاملاً صادق است.]

بره حرف‏هاى گرگ را شنید و گفت: «تو که دندان ندارى، اگر یک روزى، روزگارى، یک سگ گله به تو حمله کند، چه کار مى‏ کنى؟» گرگ گفت: «فرار مى‏ کنم، گرچه مى ‏دانم که دیگر در این سن و سال، حال فرار هم ندارم.»

بره سرى تکان داد و بنا کرد به گریه کردن.

گرگ گفت: «بمیرم الهى، براى من گریه مى‏ کنى؟»

بره گفت:«نه براى خودم گریه مى‏ کنم. چون تا حالا دیگر حتماً گله ما به مرتع رسیده و حسابى چریده است. تا من به آنجا برسم، دیگر چیزى نمانده تا من بخورم.»

گرگ گفت: «این که ناراحتى ندارد. بیا دنبال من، یک جایى سراغ دارم که یونجه ی تر و تازه ‏اى دارد.»

بره دنبال گرگ به راه افتاد و گرگ او را برد به یک جایى که هیچ کس از وجودش خبر نداشت. بره با خوشحالى، تمام یونجه‏ هاى تر و تازه را خورد. وقتى چریدنش را تمام کرد، گرگ او را از یک راه میان بُر، رساند به گله‏ اش.

فرداى آن روز، گرگ در حال چُرت نیم روزى بود که بره آمد سروقتش. گرگ با خوشحالى از بره استقبال کرد و گفت: «سلام، چه عجب از این طرف‏ها؟» بره گفت: «آمده‏ ام تا مرا ببرى به یک جایى که یونجه ی تر و تازه داشته باشد.»

گرگ گفت:«راستش را بخواهى ،من فقط همان جاى دیروزى را مى‏ شناختم که تو را بردم. اگر چند روزى مهلت بدهى، مى‏ روم مى‏ گردم یک جاى خوب دیگر برایت پیدا مى ‏کنم.» بره گفت: «چى چى را چند روز مهلت بدهم؟ همین امروز باید مرا ببرى به یک یونجه‏ زار خیلى خوب.» گرگ گفت: «متأسفم. من امروز خیلى خسته‏ ام. باشد براى یک روز دیگر.» بره گفت: «باشد، خودت خواستى. من هم متأسفم چون مى‏ خواهم بروم جاى تو را به سگ‏هاى گله اطلاع بدهم.»

گرگ با ناراحتى سرى تکان داد و گفت:«که این طور، پس مى‏ خواهى حق السکوت بگیرى.»بره گفت: «تو اسمش را بگذار حق ‏السکوت. من به این مى‏ گویم: درک متقابل.»

گرگ آهى کشید و راه افتاد و بره را برد به یک جایى که یونجه‏ هاى تر و تازه داشت.

از آن روز به بعد، هر روز بره مى‏ آمد و گرگ را مجبور مى‏ کرد که یک یونجه‏زار جدید به او نشان بدهد.

گرگ بیچاره که از دست اذیت و آزار بره کلافه شده بود، یک روز فکر بکرى به نظرش رسید. یک روز که رفته بود به شهر تا چلوکباب بخورد، داد برایش یک دست دندان مصنوعى ساختند.

فرداى آن روز، دوباره سر و کلّه بره پیدا شد. به محض رسیدن، رو کرد به گرگ و گفت:«آهاى، پاشو مرا ببر به یونجه‏ زار.»

گرگ گفت: «باشد ولى صبر کن اول دندان‏هایم را مسواک برنم.»

بره گفت:«چاخان. تو که دندان ندارى.» گرگ گفت: «چرا ندارم. پس این چیه؟» و غرشى کرد و دندان‏هایش را نشان داد. بره تا چشمش به غرش گرگ و دندان‏هاى تیزش افتاد، پا به فرار گذاشت و دیگر آن طرف‏ها پیدایش نشد.

ما از این داستان نتیجه مى‏ گیریم که گرگ حیوان نجیبى است!

قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه‏ ش نرسید!

 

نظر شما
ادامه