کد خبر: ۲۱۹۴۴
تعداد نظرات: ۱ نظر

روزنامه جامجم در ضمیمه آخر هفته خود (چمدان) نوشت:

 

من طبیب حیوانات بی‌پناه روی زمینـم

درست است که سقف واقعیت‌ها از بتن و آهن و سیمان است و بخواهی از آن بالاتر بروی سرت می‌شکند و درد دارد اما من حاضر نیستم تن به کف آن بدهم، معتقدم چشم را می‌شود درست است که سقف واقعیت‌ها از بتن و آهن و سیمان است و بخواهی از آن بالاتر بروی سرت می‌شکند و درد دارد اما من حاضر نیستم تن به کف آن بدهم، معتقدم چشم را می‌شود

روی کمبودها و حتی نبودها بست، اما روی بی شرافتی ها و رذالت ها نه. ترجیح می دهم راننده مردم در کوچه و خیابان باشم، اما ظلم به حیوانات و حتی انسان ها را نبینم.

«علیرضا رونقی ها» هستم، 41 سال پیش در هفتمین روز گرم تیرماه در بندرعباس به عنوان پنجمین فرزند خانواده به دنیا آمدم. پدرم مرد دریا بود؛ یک لنج داشت که با آن به دل خلیج فارس می زد و نان سفره مان را با فروش ماهی تهیه می کرد، خیلی اخمو و به قول مادرم گوشت تلخ بود و به غیر از دریا با کسی دمخور نمی شد. رهایش می کردی شب ها هم روی لنجش و کنار دریا می خوابید، حالا که از آن سال ها گذشته و خوب به رفتارهایش فکر می کنم می بینم که دریا تاثیر مستقیم بر روحیه پدرم گذاشته بود و از او مرد سرد خاموشی ساخته بود که جز پاسخ کوتاه به سوال اطرافیان حرفی نمی زد و البته توفان عصبانیت های دیرهنگامش هم غرشی عجیب داشت.

من کمتر مورد توجه پدر و مادرم بودم و اغلب مرکز توقعات و انتظاراتشان حول محور سه برادر و خواهر بزرگ ترم می چرخید، به من که جثه کوچک و لاغری هم داشتم همیشه به چشم فرزند آخری که کاری از دستش برنمی آمد، نگاه می کردند که در دوره نوجوانی خیلی به غرورم آسیب زد، اما بعدها متوجه شدم خیلی هم برایم بد نشد چون که توانستم خوب درس بخوانم و دنیای درونم را پرورش دهم.

برادرهایم همراه پدر به دریا می رفتند و خسته و نالان به خانه برمی گشتند، پدر نقش یک ناخدای تمام عیار را برایشان بازی می کرد و حسابی آنها را به کار وامی داشت، خواهرم هم در خانه کمک مادر بود و گاهی در کنار من درس می خواند؛ تنها کاری که من بلد بودم و خیلی خوب از پسش برمی آمدم. آنقدر درسم خوب بود که معلم بچه های محل شدم، دم غروب می رفتیم کنار بندر و با آنها ریاضی، زبان، فیزیک و... کار می کردم.

یک دانش آموزی بود در بندر به اسم مجید که پدرش مهندس اکتشاف نفت بود، درسش خیلی ضعیف بود در حد معدل پانزده، اما پشتکار خوبی داشت، من هر روز او را می بردم کنار دریا و با هم درس می خواندیم، آن سال امتحانات ثلث سوم معدلش 19 شد، پدرش به پاس تلاش ها برایم یک دوچرخه خرید، در پوست خودم نمی گنجیدم، تا آن روز کسی به من هدیه نداده بود، خیلی لذت بخش بود، هنوز هم که به آن فکر می کنم تنم خنک می شود. پدرم می گفت علیرضا اولین دستمزد زندگی ات را دوچرخه گرفتی، آفرین! مرحبا! برادرهایم با افتخار به من نگاه می کردند.
دیدی کاری را بی
چشمداشت انجام می دهی و اصلا توقع نداری، اما یک باره پاداش خوبی بین هوا و زمین و دقیقا از جایی که انتظارش را نداشتی می رسد؟ دیدی چقدر لذت بخش است؟ داستان دوچرخه هم همین طور بود.

آن دوچرخه انگیزه ای شد برای شغل معلمی، به نظرم گاهی تشویق های کوچک انگیزه ای بزرگ می سازند، شب ها زیر پشه بندی که در حیاط بسته بودیم، همان طور که طاق باز به آسمان نگاه می کردم، در رویاهای بی پایان و نفسگیر علیرضایی که معلم شده عرق می کردم و بی خواب می شدم. در مدرسه دائم نگاهم به صورت و دهان معلمانم بود و تلاش می کردم سیر و سلوکشان را مو به مو تقلید کنم، یک شب در رویا مثل آقای میرزاخانی، معلم ریاضی مان می شدم و شب بعد اقدسی، معلم انشا و فارسی بودم، گاهی اوقات زیست شناسی درس می دادم و بعضی شب

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
دکتر دامپزشک
|
-
|
۱۲:۵۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
0
0
زیبا بود. واقعا وضع دامپزشکی در این حد خرابه! والا وقتی هم حتی در اینجا حرف از اصلاح و تغییر میزنیم عده ای بی انصاف،عدالت را زیر پا گذاشته و چنان می تازند که دهانمان باز، سکوت میکنیم.
نظر شما
ادامه